هر روز صبح پا می شی، نه زود خیلی هم دیر. یه لیوان شیر که بعضن یکم کاکائو هم می ریزی توش که البته اونم امروز تموم شد رو گرم می کنی و جلو تلویزیون ولو می شی و مزه مزه ش می کنی. یه تلفن می زنی و می ری تو اتاق. کاری که نداری بکنی طبق معمول، می شینی پشت لپ تاپت و یه اکسپلورر باز می کنی. هوم پیج که نداری پس مجبور می شی مثه همیشه کلید “K” رو بزنی. یکم اینور اونور می چرخی و سرک می کشی ببینی دنیا از وقتی که ولش کردی به امان خدا دست کیه... ه
امروز بعد از مدتها یاد گوش دادن موزیک افتادی. دُرُس مثه قبلن که همیشه اولین کاری که بعد از روشن کردن سیستم می کردی، پِلِی کردن موزیک های مورد علاقه ت بود. اما امروز نمی دونستی چی می خوای گوش بدی، چی دوست داری، اصلن چیزی دوست داری؟ یهو یاد فولدری افتادی که شیش هفت ماه پیش از "جان"* گرفته بودی. بعد از تلاش نه چندان طاقت فرسا پیداش که پیداش کردی، فولدر "میسک" ش رو باز کردی و همش رو پِلِی کردی و تاره یادت افتاد که چقدر به موزیک خوب احتیاج داشتی. ه
لابد بعدشم می ری یکم غذا گرم می کنی و می خوری و دوباره تا شب هی میری جلو تلویزیون و هی باز میای پای کامپیوترت. هردفعه هم که از جلو میزت رد می شی هی به خودت می گی: "خوب این کتابه رو هم بردارم بخونم دیگه" اما کیه که گوش بده. ه
اینم شده ظاهر زندگی هر روزت. حالا بعضی وقتا هم میری یه دوری می زنی، هوایی چیزی میخوری... همین. قبلن اقلن یکم فکر هم می کردی، تصمیم می گرفتی، انجام می دادی، نتیجه می گرفتی... همش تموم شده انگار. ولی نه، بسه. باید خسته بشی. باید از این خستگی هر روزت خسته بشی. باید... اگه بخوای می تونی دلت رو به تغییر امروزت خوش کنی. منظورم موزیک گوش دادنت بود. البته دیشبم یکم فرق داشت... ه
ه * منظور از "جان" پسوند معمولی که بعد از اسامی اشخاص به معنای عزیز و این چیزا میاد نبوده
پ.ن : الان دلم می خواد باز موزیک های "حقانی و لیلی" رو گوش بدم